مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

رشته ها ماکارونی در دستان مانترا

سلام مانترا کوچولو. دیگه بزرگ شدی. قدت بلند شده. قدت شده 76 سانت. هر چند هر وقت می بریمت شبکه کمتر از اندازه واقعی می نویسه. امروز چهارشنبه است. یکشنبه برای اولین بار برات ماکارونی درست کردم. وای واقعا صحنه خوردنت دیدنی بود. رشته ها رو توی دستت می گرفتی فشار می دادی. اصلا از هیجان نمی دونستی چیکار کنی. بعدم بشقاب رو خالی کردی توی سفره خودت بغلش کردی شروع کردی به گاز زدن بشقاب اونروز ازت عکس انداختم ولی دوربین کارت حافظه نداشت. اینطوری شد که هیچی عکس نداریم از اون لحظه. اما دوباره دوشنبه و سه شنبه یعنی دیروز و پریروز  برات ماکارونی  درست کردم و از همش عکس انداختیم. خیلی با حال بود. و تو خوردنش رو دوست داشتی، منم کلی حال کردم. داری ...
27 خرداد 1394

مانترا دست می زنه بدون کمک می ایسته

سلام مانترا جونم. عشق مامان. این روزا زیاد نمیام اینجا. اما سعی می کنم هر وقت اتفاق جدیدی می افته بیام بنویسم. اون هفته سه روز تعطیل بود . به اصرار مادرجون و پدرجون رفتیم خونشون. سه شنبه شام خونه خاله فیروزه بودیم. فرشته داشت از خوشحالی بال در می آورد. از اینکه تو رو می دید. بعدش رفتیم خونه مادر جون اینا تا جمعه ظهر. پنجشنبه شام رفتیم بیرون. خب خیلی شلوغ بود. رفته بودیم عطاویچ. به نظر من که غذاش عالی بود. توی روزای دانشجویی یکبار شعبه سعادت آبادشو رفته بودم. غذاشو دست داشتم. برام خاطره انگیز بود. از اینکه یه شعبش رو توی شهر ما زدن خوشحال شدم. اونشب اونجا برای اولین بار بود که تو دست زدی . دس دسی. وای نمی دونی چقد با هیجان اینکارو انجام می دا...
18 خرداد 1394

مانترای احساساتی تنهایی می ایسته

سلام مانترا کوچولو. صبح بخیر مامانی. امروز صبح که می اومدم بیدار بودی. ساعت 7 صبح  راه افتادی دنبالم توی خونه هرهر می خندیدی. دسته های دراور رو گرفته بودی بلند شده بودی و سخنرانی می کردی. خدا می دونه چی می گفتی. دیروز برای اولین بار بدون کمک ایستادی. وای نمی دونی چه حالی شدم. چقد ذوق کردم. کیف داشت. قشنگ خودت دستت رو از صندلی ول کردی وایستادی. داشتی کنترل تلوزیون رو می کردی توی دهنت. نمی دونم چرا اینقد عاشق موبایل و کنترل هستی. بابایی همرو با الکل تمیز می کنه. اصلا شیطونی از چشات می باره. ولی خب خیلی وقتا هم می شینی با اسباب بازی هات سرگرم می شی هیچی نمی گی. این فرایند ممکنه 10 دقیقه طول بکشه. نه بیشتر. وای نمی دونم چقد هیجان انگیزه وقت...
10 خرداد 1394

مامان نگران

سلام مانترا کوچولو. عسلم. دختر شیطون مامان. شیطون به حدی که بهتره بگم از دیوار راست بالا می ری. دو سه روزه یه کم بی قراری می کنی. اولش انگار به خاطر دندون بود. ولی انگار حالا واسه گرماست. خوابت خوب نیست. بد می خوابی. مادرجون اینا از یکشنبه خونه ما بودن. پنجشنبه بعد از شام با دایی نا که از غروب اومده بودن خونمون رفتن خونه دایی. فردا برمی گردن دوباره. تو هم اونشب کلی با بیتا بازی کردی.اصلا شیطنت از سر و روت می بارید. توی چشمات پر از شیطونی. اما وقتی می خوای بخوابی خیلی طول می کشه. اونقد وول می خوری اونقد می خزی تا خسته میشی می افتی یه گوشه می خوابی. خودت روزا می ری سراغ اسباب بازی هات همرو می ریزی بیرون همه چیو می کنی توی دهنت. پنجشنبه داشتم ب...
9 خرداد 1394

سخنرانی مانترا

سلام مانترای مامان. سلام عزیزم عشقم. این روزا زیاد حوصله نداری . در عین اینکه خیلی شیطونی می کنی اما بیقراری. فکر می کنم بقیه دندونات هم داره درمیاد. دیشب خیلی گریه کردی. اصلا دو سه شبه خیلی گریه می کنی. بعد از خستگی هلاک می شی می خوابی. برات استخر خریدیم. فکر کنم اول هفته بود. بادش کردیم با یه توپ خشگل و یه حلقه بادی. اما هنوز باهاش راحت نیستی.  اما فک کنم دلت می خوا د هر روز بری حموم. پریشب ساعت 12 فرمان دادی ببریمت حموم. من که خیلی با تو بهم خوش می گذره.این روزا دستت رو برام دراز می کنی برای اینکه بغلت کنم . من عاشق این کارتم. کیف می کنم. روزا بابایی تو رو میاره اداره منو می بینی . ده دقیقه یه ربع با هم هستیم،. بعدش تو می ری. همینقد ...
3 خرداد 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد